باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

یک ترس هایی در من ریشه کشیده است که سالهاست زیر خروار خروار خاطره و لحظه و امدن و رفتن و نشدن و نخاستن مدفون بودند. انگار کن یک شبی که من خاب بودم و زمین روی مدار خودش دور خورشید میگشت و ماه روی مدار خودش دور زمین و ملیونها ادم دور بدبختی ها و خوشبختی های خودشان, یکهو نوکِ تیز همین ترسهایی که میگویم از زیر خاکِ خرواها خاطره و لحظه در ان ته توهای قلب و مغزم بیرون زدند.فردا صبحش که از خاب پا شدم هیچ چیز حالیم نبود.فردای ان فردای صبح هم هیچ چیز حالیم نبود .150تا فردا بعد از ان فردا صبحم همینطور.اما تا ابد که خورشید پشت ابر نمی ماند. یکروز که تاریخش همین چند روز یا چند هفته یا چندماه پیش است تازه متوجه شدم پیچک ترسهام کارشان از نوک کشیدن و نهال و درختچه گذشته است.تنومند شده اند.ریشه دوانده اند. ستبر شده اند چاق و چله اصلا. و برای روبه رو شدن با هیچکدامشان امادگی لازم را نداشتم.این شد که اولین گزینه روان شناس شد. انتخاب کردم و پیش رفتم یک ماه دوماه سه ماه.همه چیز بر وفق مراد بود اما الان می فهمم که همه ادمها دست تو رو میگیرند تا برای بالا رفتن از دامنه کوه کمکت می کنند به قله که رسیدی هوای صاف را که غرغره کردی نفس عمیق که کشیدی یکهو به خودت میایی:هیچکس نیست. تو مانده ای و قله ای که هم برای برگشتن زیادی طویل است هم برای پرت کردن زیادی بلند و هم مه ها که کنار میروند تازه میبینی که مقابل این قله, قله دیگریست چهار برابر این ارتفاع.هول میکنی. اولش اینطوریست که یک گوشه مینشینی پاهات را توی بغلت چفت میکنی و فکر میکنی,بعد موزیک هم اضافه میشود , بعد چای و شاید شکلات . بعد باز میبینی که هیچکس نیست.خودت هستی. بعد پرت میشوی به سالهای 96 97 به انروزی که غزاله گفته بود: ادم خودش به تنهایی برای این زندگی کافیست . و من گفته بودم نه! کافی نیست. اما خب غزاله راست میگفت شاید خودمان به تنهایی برای زندگی کافی نباشیم اما بهتراست قبول کنیم که دنیا یکطوری میچرخد که مجبور میشویم یکطوری زندگی کنیم که خودمان برای این زندگی کافی باشیم.میدانم نمیدانید دارم از چه چیزی حرف میزنم اما مهم نیست. خواستم بگویم بعدش چه میشود.بنظرم بهترین گزینه قرار دادن خودت در موقعیت مشابه است.یعنی بزنی بیرون از خانه.95 درصد چیزهای زندگی ات را تنها تجربه کنی. تنها کافه بروی تنها رستوران بروی تنها درس بخانی تنها خیابان گردی کنی. یکجورهایی عادت به تنهایی. هیچکس نمیداند سال بعد این موقع کجا هستیم اما من بدترینش را در نظر میگیرم. پس داستان اینطوری شروع شد :یک ترسهایی در من ریشه کشیده اند که برای مقابله با زورشان تنها راه , جدا کردنِ بیشترِ زمانِ خودم از تمام ادمهاییست که دوستشان دارم. همین

  • ۲ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۷
  • ۲۷۷ نمایش
  • مادام کاف

بادهای شهر امروز امده اند درست سمت خانه ما. درست سمت پنجره های بزرگ و ساده ی الومینیومیِ غرب شهر.پنجره اتاق من همیشه خدا باز است حتا توی سوز سرما ک بابا مدام دعوایم میکند: انرژی گرمایی شوفاژ ها را هدر میدهی چلمنگ!اما باز هم گوشم بدهکار نیست.عاشق بادم.عاشق اینکه بپیچد توی اتاق.پرده های سفید ِ باگل های سبزابی و صورتی اتاقم را بتکاند.کاغذها را بلند کند.لوستر را تکان بدهد.حتا یک عالم خاک بنشاند روی لبتاپ و اواژور و لوازم ارایش و الباقی چیزهام.امروز اما باد شدیدتر از روزهای قبل است.باد شدیدِ اوایل تیرماه ِ تابستان؟انهم سمت شمال شرق کشور؟ مهم نیست...داشتم میگفتم ک بادهای شهر انگار همگی امروز سمت خانه ما بودند.پنجره اتاق طبق معمول باز بود.داشتم وبلاگ شیوار را میخاندم و جمله ای ک توی متنش نوشته بود: "داریم دووم میاریم یا هدر میریم؟"داشتم برای شیوار تایپ میکردم ک راس میگی واقعا راس میگی معلوم نیس کدوم یکیشون سرنوشت اینروزای ماست.داشتم تایپ میکردم ک باد شدیدتر شد.خودش را از لای پنجره ی باز کشاند توی اتاق. صدایش پیچید لابلای برگه های روی دیوار.انهایی ک چندتا جمله رویشان نوشته بودم.تاریخ نوشتنشان دقیق یادم نیست شاید یک یا دوسال پیش.باد پیچید لابلای برگه های روی دیوار اتاق و صدایش اوج گرفت.تایپ کردن را رها کردم.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.فری بود. لباسهای فرم مدرسه راهنمایی لادن را پوشیده بود همان ذغال سنگی هایی ک دو سایز بزرگتر بود. توی دستش چیتوز نمکی بود از همانها ک مثل نیمه یک سهمی, خمیده است. تعارفم کردم. اما حرف نزد. فقط بسته چیتوز نمکی را گرفت جلوی صورتم. بعد پشت سرش را نگاه کرد.پشت سرش ایستگاه اتوبوس ابتدای خیابان هفت تیر بود.شلوغ بود.مثل انروزها ک راس 12وسی دقیقه تعطیل میشدیم از دبیرستان. ک ولوله بود تمام خیابان هفت تیر. ک پر بود از دخترکانی ک فرمهای سرمه ای داشتند ک سر وصداشان زیاد بود. ک خنده هاشان بلند و غصه هاشان کوچک بود. ک میدویدند برای اتوبوسی ک نه من کارت داشت و نه صندلیهای کافی برای نشستن!باد ارام تر شد.خاستم دست ببرم کاغذهای پخش و پلا شده را مرتب کنم ک دستم ب برگه ثبتنام دانشگاه خورد.مانتو قهوه ای ام تنم بود. اقای ت ک از ان اقای های مزخرف و بدچشم دانشکده بود خاست موهایم را بپوشانم.خاست انگشت سبابه ام را بکوبانم توی استامپ و بعد بکوبانم روی برگه ثبتنام.خاست امصا بزنم و اسمم را ب لاتین ثبت کنم با حروف بزرگ.بعد باید میرفتم طبقه چهارم ک ب اندازه طبقه هشتم یک ساختمان پله داشت و ب اندازه طبقه هشتم یک ساختمان ارتفاع داشت  ک ب اندازه یک ساختمان هشت طبقه اتاق داشت ولی خب ب اندازه یک ساختمان هشت طبقه ادم نداشت.چرخ خوردم توی کلاس 23.کوانتوم مکانیک2 داشتیم با استاد گروسی. ظهر بود ساعت 2تا4. کلاس 23 طبقه چهارم دانشکده فیزیک.گروسی داشت از شباهت تابع های کوانتومی میگفت از اینکه هیدروژن لعنتی را میشود بلخره لابلای این تابع گذاشت و محاسبه کرد یا باید مثل رحمی ک بدرد نمیخورد و ذارت ذارت خون کثیف و تمیز میدهد بیرون ,پرت کرد انطرف.زدم از کلاس بیرون.رفتم نشستم توی سکرت گاردن پشت مرکز کافها و ب ان پسر عینیکی و ریشی و قد کوتاهی ک چشمهای درشت مشکی داشت و صدایش مردانه و سکسی بود نگاه کردم.ان موقع ها انگار دوستش داشتم. ان موقع ها ک هنوز فاطا از ما اکیپ ما جدا نشده بود ک  برود دانشگاه ازاد شهرسازی بخاند. دستم را از روی کاغذهای پخش وپلای کف اتاق برداشتم. غذای روی گاز را هم زدم.برگشتم سمت اتاق اما بجایش ایستاده بودم درست وسط پردیس پنج انروزی ک شادی میخاست برای همیشه برگردد اهواز.چمدانش صورتی بود یک صورتی خوشرنگ ک صدای چرخهایش روی سیمانهای خابگاه تنها صدایی ست ک از انروز یادم مانده است و بعد لادن را محکم توی بغلش فشرد و درب تاکسی زرد رنگی ک مقصدش فرودگاه بود را کوباند.و نگاهم نکرد. و برنگشت از پشت پنجره سمند زردرنگ تاکسیرانی نگاهم کنم ک ببیند  اشکهام میریزد. ک دویدم یک چند متری را پشت تاکسی اما فایده نداشت.ک از انروزی ک شادی رفت خیلی چیزها از دانشکده رفت.خوراکهای بندری با خیارشور اضافه , دلسترهای طعم استوایی, لاکهای رنگی روی ناخنهام, ان تایم بودن سرکلاسهام, شلوغ بودن میز اخر تریای دانشکده نزدیک پنجره, و قدم زدنهای دونفره ..همهشان باهم رفتند...بعد روزها گذشت دانشگاه تمام شد.کارکردن برای بچه های حاشیه شهر جایش را گرفت. اصغر و نثاراحمد و جابر و فرید و کلاسهای سهشنبه خانه علم قلعه ساختمان جایش را گرفت. روش و فاطی و یک اکیپ سه نفره با شادیهای کوچک و غصه های متوسط و تلاشهای بزرگ جایش را گرفت.کارکردن توی طبقه منفی یک یک پاساژ شیک و بدون مشتری جایش را گرفت. جلسات و سرکشی ها و شناساییها و کوچه گردانها و مددکاری ها و کوره های اجرپزی و زندگی -واقعا زندگی- توی ثانیه های حاشیه جای دانشگاه و تمام متعلقاتش را گرفت.طلایی و دوردورهای توی شهر و حرفهایی ک شکل راز بود و پیتزاهای بدمزه و از دهان افتاده جایش را گرفت....خاستم دکمه سند را بزنم برای شیوار و کامنتم را سند کنم ک باد مقواهای روی دیوار را دوباره لرزاند. خاستم دست دراز کنم پنجره را ببندم ک باد زورش چربید ب نیروی دستهام.مقوای قرمز را از بالای ایینه فیروزه ای رنگ اتاقم کند و انداخت روی دستکتاپ لبتاپم.,روی مقوا با یک ماژیک سیاه رنگ نسبتا پهنی ک تاریخ انقضایش دو یا یکسال پیش بود ,شلخته اما تمیز نوشته بودم: هیچ وقت ادم تسلیم هیچ قصه ای نخاهم شد.

پنجره هنوز باز بود و باد  پرده های اتاقم را میتکاند...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۲
  • ۳۰۱ نمایش
  • مادام کاف

.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۵۷
  • ۳۷۶ نمایش
  • مادام کاف

دهه 40 !

۱۷
اسفند

فقط اونجایی ک مامی سر میز ناهار گف:"ما دیگه چه  دهه ی بدشانسی بودیم خداییش دیگه کرونا حق ما نبود!."

و هیچکدوممون هیچی  نداش ک  بگه...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۳۳
  • ۲۸۲ نمایش
  • مادام کاف

.....ب انتهای داستانها فکر میکنم و سوپ روی گاز را هم میزنم.ب سفیدی مطلقی ک روی در و دیوار خانه ی او نشسته فکر میکنم و سوپ روی گاز را هم میزنم.ب اینکه نتیجه ها از کجا آمده اند فکر میکنم و سوپ روی گاز را هم میزنم.کدام انتخاب احمد ختم شد ب مرگ ستاره,کدام انتخاب ستاره ختم شد ب خانه ی ایوب ,کدام انتخاب ایوب ختم شد ب نگه داشتن ستاره و کدام انتخاب من ختم شد ب ایستادن توی خانه ی مردی ک میخاهد عمیقا باورم کنم ک بسیار دوستم دارد...ب نتیجه ها فکر میکنم و انتهای داستان!ب انتهای داستان ستاره ,ب انتهای داستان ایوب, ب انتهای داستان خاهرم توی ایالتی دور ک هرشب غربت خاکستری رنگش را وصله میزند ب صدای همایون,وصله میزند ب صدای نامجو:ب پرتگاه غم رسیده گام های من!

سوپ روی گاز را هم میزنم,سرم را از پنجره های فیروزه ای رنگ یک خانه سفید بیرون میکشم و ب مرد میانسال ساختمان روبرو ک هرروز راس ساعت ده و چهل و پنج دقیقه صبح سیگار دابل هپینس چینی اش را آتش میزند خیره میشوم.یکبار بسته پستی اش را اشتباه آورده بودند درب ساختمان ما,کسی ناشیانه با یک قلم نسبتا پهن روی بسته نوشته بود:ما حاصل  انتخاب های اشتباه هستیم آقا!.حالا از آنروز خیره میشود توی چشمهای من,از همان فاصله ی نسبتا دور,و دود سیگارش را پرت میکند سمت چپ تراسش و باز خیره میشود روی چشمهای من و پک دیگر و باز خیره میشود روی چشمهای م...هربارک ته مانده سیگارش را زیرپا له میکند جمله کوتاهی را زمزمه میکند و درحالیکه  آخرین نگاهش رو ب من است درب تراس را پشت سرش میکوباند و تا فردا راس ساعت ده و چهل و پنج دقیقه صبح ک قرار است موهای جوگندمی اش توی فضا تاب بخورند از خانه بیرون نمیزند!

کسی کلیدش را توی قفل میچرخاند.بوی عطر آشنایی میپیچد لابلای بوی پرتقال خونی و مردی ک میخاهد باور کنم عمیقا دوستم دارد خودش را توی آغوشم می اندازد توی خانه ای سفید ک پنچره هایش فیروزه ای رنگ است.

صدای خنده میپیچد توی خانه ای بزرگ.صدای خنده ک از دهان احمد بیرون میزند و از صدای کلمات نامفهومی ک ستاره تکرار میکند.احمد غش میکند از خوشی,ستاره غش میکند از خنده.خانه ی سفید با بوی پرتقال خونی پر از عشق میشود و من باز یاد شبی می افتم ک با سینا مهیار هما و حمید روی پشتبام عمارت مادرجان هفت کثیف میزدیم ,بی انکه بدانیم فردایش خانه ی کَس ِ دیگری بوی خونه میگیرد,خنده های احمد روی مبل خانه ای سفید, رنگ ضجه میگیرد و صدای ستاره بعد از 18 سال زندگی برای همیشه خاموش میشود....

هنوز وقت هست.یاد فروغ می افتم ک انگار بغل گوشم تکرار میکند:ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز روز اول دیماه است من راز فصل ها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم...من مثل دانش اموزی ک درس هندسه اش را دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم ...پس احمد چه میشود؟احمد تنها نیست ستاره هست.صدای شیرین چهارماهگی ستاره پخش میشود توی خانه ی سفید رنگ.ستاره تنها نیست!من اما تنهام.اینرا امروز ک سوپ شلغم را روی گاز هم میزدم دست گیرم شد.من تنهام مثل مردی ک توی ساختمان روبرویی زندگی میکند...من تنهام مثل بوی نامانوس پرتقال خونی...تنها مثل کوچه ای ک در آن پسرانی ک ب من عاشق بودند هنوز با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر ب تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند ک یکشب او را باد با خود برد! ...

صبح روز بعد طوفان میشود!.....

 

 

پ.ن:قسمتی از یک داستان نسبتا بلند 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ دی ۹۸ ، ۰۹:۳۷
  • ۳۰۴ نمایش
  • مادام کاف

و قسم ب مرگهای دردناکی ک تمام نمیشوند!

 

18دی 98

هواپیمای طهران-کیف

  • ۰ نظر
  • ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۳
  • ۳۳۲ نمایش
  • مادام کاف

من هیچی نمیدونم.فقط تنها چیزی ک میدونم اینه ک توم ی هیولا سبز شده ک دستش با خدا توی ی کاسه اس.بعضی وقتا حس میکنم میشینن با خدا ب دراکولای غمگینِ تو دلم میخندن و هعی نگاش میکن و هعی باز میخندن و با هم خرت و خرت تخمه میشکنن و باز ب دراکولا غمگینه میخندن!همه ی شب ,همه  ی روز همه هفته و ماه و سال!بعد چی میشه؟دراکولا غمگینه اول هر سال نو دلش خوش میشه ب ارزوهای جدیدش اصا یجور کیفوری ذوق میکنه واسه برنامه های جدیدش.با همون پاهای کوچولو و دستای کوچولو ترش و دهن گنده و تنه ی درازش روی ی پا چرخ میزنه و ارزوهاشو میگیره تو دستاشو هعی میندازتشون بالا و هععی از خوشی و خنده غش میکنه.بعد یهو صدای هیولا جدیده رو میشنفه ک با خدا دوتایی باهم بش میخندن.بعد یهو وا میسته.بر و بر نگاشون میکنه.جفتشون از خنده غش رفتن و با انگشتای اشارشون دراکولا بنفشه رو نشون میدن.دراکولا بنفشه امسال باز غمگین تر از سال قبل میشینه رو صندلیه وسط دلم,سرشو میندازه پایین و ارزوهاشو لابلای انگشتای کوچولوی دستای کوچولوش تاب میده و فین فین دماغشو  میکشه بالا و اشکای ابیشو سر میده رو گونه اش.صندلیشو از وسط دلم برمیداره میذاره ی گوشه کوچولو سمت چپ قلبم ,پشتشو میکنه ب دراکولا سبزه و خدا, سرشو میذاره رو پاهای کوچولوشو ب تموم سالی ک باس غمولی بگذره فک میکنه.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۸
  • ۳۴۲ نمایش
  • مادام کاف

احمداباد خیابان بزرگیست.خیابان پرخاطره ایست.ان شبهایی ک با مهشاد شمس صدای خنده هایمان ویترین ها را شاد میکرد خیابان احمداباد مسیرمان بود.انشبی ک با ممدرضا دستهایمان را چپاندیم توی جیب پالتوهایمان و از تماشای فیلم جدید سینمای هنر و تجربه برمیگشتیم و بعدش ذرت مکزیکی او را دوتایکی نصفه و نیمه زدیم بالا احمداباد مسیرمان بود.انشب  هایی ک با مهتاب از نیمه ی راه تا میدان فلسطین اواز مبخاندیم خیابان احداباد مسیرمان بود.انشبی ک با فری تا دیروقت توی آف مغازه های پر زرق و برق وسط چله زمستان دنبال یک بوت گرم و نرم بودیم و صدای خنده هایمان همه ادمهای اتوبوس را شاکی کرد مسیرمان احمداباد بود.احمداباد پر از فرعی ست.پراز انشعاب ,پر از خاطره های مدرسه پیش دانشگاهی , پر از گریه , پر از صدای بلند خنده ,پر از ذوق خرید دوربین جدید توی بلوار رضا ,پر از قرار های شاد توی ابوذر غفاری, پر از پیاده قدم زدن توی کوچه سبز بابک ,پر از فرعی ها را رفتن برای پیدا کردن محل کار جدید توی بخارایی و کوچه شیرین , پر از خاطره های معرکه با حدیث توی سلمان فارسی ,پر از خاطره های تلخ سردر بیمارستان قایم.همه فرعی های احمداباد پر از خاطره بود پر از ردپای من پر از ردپای اتفاق ها اواز ها گریه ها شکست ها بردها فحش ها بوسیدن ها بغل ها ؛ همه ی فرعی های احمداباد بجز فرعی ملاصدرا!مصدرا همیشه ساکت بود.ملاصدرا همیشه روبروی هتل بزرگ هایت ایستاده بود و ادمها را نگاه میکرد.خیابان روبروی ملاصدرا سلمان فارسیست.اخ از سلمان فارسی اخ از خاطره های سلمان فارسی .با حدیث ک از سلمان میزدیم بیرون و میرسیدیم ب چهاراه کلاهدوز نگاهمان سمت میدان فلسطین بود نگاهمان سمت کت فروشیها و دبنهامز گرانقیمت بود نگاهمان سمت هتل هایت بود.نگاهمان هیچوقت نچرخید انطرف خیابان درست روبروی هایت.ملاصدرا را همیشه جاگذاشتیم همیشه نگاهش نکردیم همیشه رها شده ترین فرعی احمداباد بود تااینکه عطی سر و کله اش امد توی زندگی من.پاتوقمان شد حلیمی معروف شهر درست سر ملاصدرا.

قرارهای دوتایی پر از حرف پر از تجربه پر از خنده پر از طعم گس دارچین و قیمه روی حلیم ادامه داشت تا انروزی ک تو را ابتدای ملاصدرا دیدم.تو را روی دوپله ی کوچک ساختمان وکلا دیدم.دیگر ملاصدرا یک خیابان عادی نبود.دیگر انطوری نیست ک بنشینی توی خط 38/1 از سر ملاصدرا عبور کنی و چشمت را ب ساختمان وکلا ندوزی.دیگر نمیشود ب ملاصدرا فکر نکرد.دیگر نمیشود از ابتدای ملاصدرا گذشت و اوازهای غمگین  نخاند.دیگر نمیشود تو را پشت شیشه های رفلکس ساختمان وکلا تصور نکرد.دیگر ملاصدرا هم یک فرعی ساده و بی سرو صدا نیست.ملاصدرا تازمانی ک زنده باشم یک تپش قلب عجیبی دارد. فارغ از اینکه کجای راه را اشتباه رفتم کجای راه را عقب کشیدم کجای راه را نادیده گرفتم و خودم را زدم ب ان در کجای راه میدانستم او ادم من نیست او مردی اشتباهیست ک محل کارش خیابان ملاصدراست او مرد نامحترمیست ک محل کارش ساختمان وکلاست جدای اینکه اخرش فهمیدم او مرد شجاعتهای بزرگ و رفتارهای پخته نیست اما باید اعتراف کنم ملاصدرا همیشه پر از صدای اواز های غمگین خاهد ماند ملاصدرا همیشه پر از یاداوری حرفهاییست ک زد اما دل نداد.ملاصدرا همیشه پر از صدای تپشهای قلب زنیست  ک نمیخاست , اما  شجاع بود و گفت  تا ک نشود و خب هیچوقت هم نشد!


  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۷
  • ۳۳۸ نمایش
  • مادام کاف

تمام راه برگشت ب این فکر میکردم ک تنهایی چقدر غصه بزرگیست!


تعریف میکرد ک بچه ها را عروس و داماد کرده و هرکدامشان حالا ۴۰,۵۰ سال سنشان است,خودش مانده توی خانه ای ک حتی بزور هم نمیتوان اسم خانه رویش گذاشت.پیرزن ۷۲ساله ای ک لابلای بازیافت ها توی یک اتاقک تاریک و حیاطی کوچک زندگی میکند,تمام دلخوشی اش دوتا مرغ است.

وقتی پرسیدم مادرجان خب چرا نمیری پیش نوه ت زندگی کنی؟پاسخش یک گزاره دو کلمه ای بود:عادت کردم!

عادت عجیبیست,عادت ب زندگی بین بازیافتی ها و زباله ها عادت عجیبیست عادت ترسناکیست!میگفت اینارو جمع میکنم تا دورم شلوغ باشه!!



تمام راه برگشت ب این فکر میکردم  ک تنهایی چقدر میتواند غصه ی بزرگی باشد  ک بعد از اینهمه سال زندگی کردن و جلو امدن و هزار و یک اتفاق را پشت سر گذاشتن چه میشود ک سهم تو از یک دنیای ب این بزرگی اتاقکی ۱/5متر در ۲ متر میشود توی حاشیه پهن شهر  با دوتا مرغ ک از صبح تا شب عرض و طول یک حیاط نیم وجبی را طی میکنند. نکته غم انگیزش اینجاست ک ازهرکسی ک توی محله میپرسیدم برای چه حاج خانوم از خانه بیرون نمیزند پاسخشان مشترک بود:اخه حاج خانوم دوتا مرغ داره ک از ترس اینکه گربه ها نخورشون از خونه بیرون نمیاد!! 

۷۲ تا ۳۶۵ روز را پشت سر گذاشته باشی ۷۲ تا ۸۷۶۰ ساعت را طی کرده باشی  که  اخرش  نگهبان دو تا مرغ بشوی توی حاشیه ی شهر!طنز تلخ و ترسناکیست !

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۱۵
  • ۴۷۴ نمایش
  • مادام کاف

آدم های زیادی رفته اند رفیق!آدمهای زیادی ک مثل روزهای 18سالگی مان برگشت ندارند و امشب توی گلو بغض بزرگیست.بغضی ب اندازه همه مسیرهای رفتن.همه مسیرهایی ک همه آدمهای رفته توی هر ایالت و کشور و جزیره ای گذراندند تا ب ادرس تازه ای برسند ب مقصد تازه ای ک انتهای هر تصمیم تازه منتظرشان بود.اما من ابتدای همه مقصدها نشستم ک بیایی,نیامدی لاکردار!پلاک خانه ام را نو کردم.درش را رنگ زدم :سبز ابی کبود.درختچه ی اقاقیا کاشتم کنار چنار بلند کوچه .اقاقیا ک همیشه برای امدن ها بود تو اما نیامدی.برایت جایی نوشتم ب اندازه همه ادمهایی ک رفتند,چیزهای زیادی هم بازگشتند مثل شب ,مثل تنهایی, مثل صدای خنده زنی از پایین یک اپارتمان سه طبقه ک هرشب برای غریبه هایی ک می ایند جدید تر میخندد..یکطوری جدید ک مثل شب گذشته نیست و هربار پنجره را کمی باز میکنم تا صدای خنده بپیچد توی خانه.توی خانه ای ک همه چیزش نوست و ادمهایش پیر.ادمهایش کهنه,ادمهایش خسته,بس ک انتظار کشیدند.هرکدام برای ادمی دیگر. تو جز ادمهای لیست رفتن بودی؟قرارمان این بود؟ک بگذرد روزها و نیایی و ندانی و نبینی ک تنهایی مشتها را چپاندن توی جیب کج پالتو و امتداد یک خیابان عریض را تا انتهایش رفتن یعنی چه؟ولیعصر نبود اما ب اندازه ولیعصر درخت داشت برای شکستن و خم شدن,ولیعصر نبود اما ب اندازه ولیعصر ادمهای تنها داشت,ولیعصر نبود اما ب اندازه ولیعصر غم داشت غروبها. نیامدی رفیق جان دوسال گذشت. چایت از دهن افتاد اقاقیا را از ساقه زدند هایده توی نوارهای کاست خاند:کبوتر بچه کرده کاش بودی و میدیدی الاله غنچه کرده کاش بودی و میدیدی ..مشهد سرد شده و  من شمع 24سالگی ام را بین ادمهایی جدید فوت کردم و باز توی مسیر بازگشت دستم را توی جیب کچ پالتوام مشت کردم و برای تو ک از 1000ک.م انطرف خود خسته ات را توی مسیرهای از سیدخندان ب حکیمی از حکیمی ب رسالت از رسالت ب جمهموری از جمهوری ب هفت تیر میکشاندی زمزمه کردم:تو هم مثل منی رفیق جان ,درست شبیه من.روزی کسی مارا جایی جا گذاشت ,مارا جایی جا گذاشتند ک برگشتن یادمان رفت...


  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۲
  • ۴۵۲ نمایش
  • مادام کاف