باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

تنهایی و همین.

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۱۷ ب.ظ

یک ترس هایی در من ریشه کشیده است که سالهاست زیر خروار خروار خاطره و لحظه و امدن و رفتن و نشدن و نخاستن مدفون بودند. انگار کن یک شبی که من خاب بودم و زمین روی مدار خودش دور خورشید میگشت و ماه روی مدار خودش دور زمین و ملیونها ادم دور بدبختی ها و خوشبختی های خودشان, یکهو نوکِ تیز همین ترسهایی که میگویم از زیر خاکِ خرواها خاطره و لحظه در ان ته توهای قلب و مغزم بیرون زدند.فردا صبحش که از خاب پا شدم هیچ چیز حالیم نبود.فردای ان فردای صبح هم هیچ چیز حالیم نبود .150تا فردا بعد از ان فردا صبحم همینطور.اما تا ابد که خورشید پشت ابر نمی ماند. یکروز که تاریخش همین چند روز یا چند هفته یا چندماه پیش است تازه متوجه شدم پیچک ترسهام کارشان از نوک کشیدن و نهال و درختچه گذشته است.تنومند شده اند.ریشه دوانده اند. ستبر شده اند چاق و چله اصلا. و برای روبه رو شدن با هیچکدامشان امادگی لازم را نداشتم.این شد که اولین گزینه روان شناس شد. انتخاب کردم و پیش رفتم یک ماه دوماه سه ماه.همه چیز بر وفق مراد بود اما الان می فهمم که همه ادمها دست تو رو میگیرند تا برای بالا رفتن از دامنه کوه کمکت می کنند به قله که رسیدی هوای صاف را که غرغره کردی نفس عمیق که کشیدی یکهو به خودت میایی:هیچکس نیست. تو مانده ای و قله ای که هم برای برگشتن زیادی طویل است هم برای پرت کردن زیادی بلند و هم مه ها که کنار میروند تازه میبینی که مقابل این قله, قله دیگریست چهار برابر این ارتفاع.هول میکنی. اولش اینطوریست که یک گوشه مینشینی پاهات را توی بغلت چفت میکنی و فکر میکنی,بعد موزیک هم اضافه میشود , بعد چای و شاید شکلات . بعد باز میبینی که هیچکس نیست.خودت هستی. بعد پرت میشوی به سالهای 96 97 به انروزی که غزاله گفته بود: ادم خودش به تنهایی برای این زندگی کافیست . و من گفته بودم نه! کافی نیست. اما خب غزاله راست میگفت شاید خودمان به تنهایی برای زندگی کافی نباشیم اما بهتراست قبول کنیم که دنیا یکطوری میچرخد که مجبور میشویم یکطوری زندگی کنیم که خودمان برای این زندگی کافی باشیم.میدانم نمیدانید دارم از چه چیزی حرف میزنم اما مهم نیست. خواستم بگویم بعدش چه میشود.بنظرم بهترین گزینه قرار دادن خودت در موقعیت مشابه است.یعنی بزنی بیرون از خانه.95 درصد چیزهای زندگی ات را تنها تجربه کنی. تنها کافه بروی تنها رستوران بروی تنها درس بخانی تنها خیابان گردی کنی. یکجورهایی عادت به تنهایی. هیچکس نمیداند سال بعد این موقع کجا هستیم اما من بدترینش را در نظر میگیرم. پس داستان اینطوری شروع شد :یک ترسهایی در من ریشه کشیده اند که برای مقابله با زورشان تنها راه , جدا کردنِ بیشترِ زمانِ خودم از تمام ادمهاییست که دوستشان دارم. همین

  • ۹۹/۱۲/۰۷
  • ۲۸۵ نمایش
  • مادام کاف

نظرات (۲)

سلام عزیزم

:*

پاسخ:
آه نرگس:**

باید چیزی میگ‌فتم. اما چی؟ حالا که خودت با سرعتی باورنکردنی داری دست‌ و پا می‌زنی وسط یه مشت حقیقت و تجربه‌ی کرده و ناکرده. حالا اینا اسمش تعلق باید باشه. اینکه اگه کافی نباشه. چی میشه؟ اگه کافی باشه چی میشه؟ چی بگم؟ خب همینه. هی از خودت می‌پرسی پس این چی شد، اون چی شد؟ بعد یکی تو خودت بهت پوزخند میزنه که دنبال چی می‌گردی؟ سوال پشت سوال. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">