باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

آدم های زیادی رفته اند رفیق!آدمهای زیادی ک مثل روزهای 18سالگی مان برگشت ندارند و امشب توی گلو بغض بزرگیست.بغضی ب اندازه همه مسیرهای رفتن.همه مسیرهایی ک همه آدمهای رفته توی هر ایالت و کشور و جزیره ای گذراندند تا ب ادرس تازه ای برسند ب مقصد تازه ای ک انتهای هر تصمیم تازه منتظرشان بود.اما من ابتدای همه مقصدها نشستم ک بیایی,نیامدی لاکردار!پلاک خانه ام را نو کردم.درش را رنگ زدم :سبز ابی کبود.درختچه ی اقاقیا کاشتم کنار چنار بلند کوچه .اقاقیا ک همیشه برای امدن ها بود تو اما نیامدی.برایت جایی نوشتم ب اندازه همه ادمهایی ک رفتند,چیزهای زیادی هم بازگشتند مثل شب ,مثل تنهایی, مثل صدای خنده زنی از پایین یک اپارتمان سه طبقه ک هرشب برای غریبه هایی ک می ایند جدید تر میخندد..یکطوری جدید ک مثل شب گذشته نیست و هربار پنجره را کمی باز میکنم تا صدای خنده بپیچد توی خانه.توی خانه ای ک همه چیزش نوست و ادمهایش پیر.ادمهایش کهنه,ادمهایش خسته,بس ک انتظار کشیدند.هرکدام برای ادمی دیگر. تو جز ادمهای لیست رفتن بودی؟قرارمان این بود؟ک بگذرد روزها و نیایی و ندانی و نبینی ک تنهایی مشتها را چپاندن توی جیب کج پالتو و امتداد یک خیابان عریض را تا انتهایش رفتن یعنی چه؟ولیعصر نبود اما ب اندازه ولیعصر درخت داشت برای شکستن و خم شدن,ولیعصر نبود اما ب اندازه ولیعصر ادمهای تنها داشت,ولیعصر نبود اما ب اندازه ولیعصر غم داشت غروبها. نیامدی رفیق جان دوسال گذشت. چایت از دهن افتاد اقاقیا را از ساقه زدند هایده توی نوارهای کاست خاند:کبوتر بچه کرده کاش بودی و میدیدی الاله غنچه کرده کاش بودی و میدیدی ..مشهد سرد شده و  من شمع 24سالگی ام را بین ادمهایی جدید فوت کردم و باز توی مسیر بازگشت دستم را توی جیب کچ پالتوام مشت کردم و برای تو ک از 1000ک.م انطرف خود خسته ات را توی مسیرهای از سیدخندان ب حکیمی از حکیمی ب رسالت از رسالت ب جمهموری از جمهوری ب هفت تیر میکشاندی زمزمه کردم:تو هم مثل منی رفیق جان ,درست شبیه من.روزی کسی مارا جایی جا گذاشت ,مارا جایی جا گذاشتند ک برگشتن یادمان رفت...


  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۲
  • ۴۵۲ نمایش
  • مادام کاف

هی چ و هیچ و هیچ

۰۸
فروردين

نشسته ام فرهاد گوش میکنم.ایمیلم را چک میکنم ک هیچ پیام آشنایی ندارم هرچه ک هست از بلنک وال گالری و پین ترست و اینورس اسکول و نت برگ است.پر از ایمیل هایی ب زبان غیرمادری.پر از ایمیل هایی با هزار و یک واژه ناآشنا.ب سین و ز فکر میکنم.ب الف.ب خانواده اش.ب الی ک تا الان رسیده برلین و توی آغوش همسرش زندگی شیرین تری خاهد داشت مم بعد.فرهاد توی گوشم میخاند :با اینا خستگیمو درمیکنم.بعد ب خستگی هام فکر میکنم.ب خستگی آدمها.ب سیل شیراز ب عیدی ک میتواند از راه نرسیده جان 19 نفر را بگیرد..بعد پشتم میلرزد.یاد سال 96 می افتم.یاد سال نحس 96.یاد زلزله ها و اتش سوزی ها و غرق شدنها و تمام بلاهای طبیعی و غیر طبیعی اش.ب خستگی هام فکر میکنم.ب سالهایی ک آمده ام جلو و رسیده ام ب مکانی ک الان ایستاده ام.بعد از خودم میپرسم راضی هسی؟نیستم!خوب میدانم,اما ب همان اندازه هم خوب میدانم میتوانم کاری کنم ک راضی شوم.ادم حرص زن و زیاده خاهی نبوده ام هیچوقت.ادم ارزوهای بزرگ بوده ام اما.همیشه.فرهاد تمام نوجوانی ام را میریزد روی داریه.ب خستگی هام فکر میکنم.ب خستگی هام فکر میکنم و زیاده خاه نیستم ب خستگی هام فکر میکنم و ارزوهای بزرگم.ب خستگی هام فکر میکنم و الف.ب خستگی هام فکر میکنم و خانواده الف ان سمت شهر,سمت پایین و تاریک و ناامن شهر.بعد از خودم میپرسم نکند دیر شود.نکند دیر برسم؟نکند یکوقتی ب خودم بیایم ک کار از کار گذشته باشد.بعد زبانم را گاز میگیرم.حواسم را پرت میکنم.لاقل سعی میکنم ک پرت کنم.دو دقیقه بعدش باز فکر  الف میزند ب سرم.ب خستگی هام فکر میکنم.ب خستگی های الف و مدام جمله ی :"خاله اخه خونه داییم همه چی بهتر از خونه خودمونه!"توی ذهنم تکرار میشود.بعد باز میترسم ک نکند دیر برسم.نکند نوشدارو بشوم بعد از...


ب خستگی هام فکر میکنم و  فرهاد ک بیت هایش را تمام نشده رها میکند.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۶
  • ۳۱۴ نمایش
  • مادام کاف