باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بادهای شهر امروز امده اند درست سمت خانه ما. درست سمت پنجره های بزرگ و ساده ی الومینیومیِ غرب شهر.پنجره اتاق من همیشه خدا باز است حتا توی سوز سرما ک بابا مدام دعوایم میکند: انرژی گرمایی شوفاژ ها را هدر میدهی چلمنگ!اما باز هم گوشم بدهکار نیست.عاشق بادم.عاشق اینکه بپیچد توی اتاق.پرده های سفید ِ باگل های سبزابی و صورتی اتاقم را بتکاند.کاغذها را بلند کند.لوستر را تکان بدهد.حتا یک عالم خاک بنشاند روی لبتاپ و اواژور و لوازم ارایش و الباقی چیزهام.امروز اما باد شدیدتر از روزهای قبل است.باد شدیدِ اوایل تیرماه ِ تابستان؟انهم سمت شمال شرق کشور؟ مهم نیست...داشتم میگفتم ک بادهای شهر انگار همگی امروز سمت خانه ما بودند.پنجره اتاق طبق معمول باز بود.داشتم وبلاگ شیوار را میخاندم و جمله ای ک توی متنش نوشته بود: "داریم دووم میاریم یا هدر میریم؟"داشتم برای شیوار تایپ میکردم ک راس میگی واقعا راس میگی معلوم نیس کدوم یکیشون سرنوشت اینروزای ماست.داشتم تایپ میکردم ک باد شدیدتر شد.خودش را از لای پنجره ی باز کشاند توی اتاق. صدایش پیچید لابلای برگه های روی دیوار.انهایی ک چندتا جمله رویشان نوشته بودم.تاریخ نوشتنشان دقیق یادم نیست شاید یک یا دوسال پیش.باد پیچید لابلای برگه های روی دیوار اتاق و صدایش اوج گرفت.تایپ کردن را رها کردم.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.فری بود. لباسهای فرم مدرسه راهنمایی لادن را پوشیده بود همان ذغال سنگی هایی ک دو سایز بزرگتر بود. توی دستش چیتوز نمکی بود از همانها ک مثل نیمه یک سهمی, خمیده است. تعارفم کردم. اما حرف نزد. فقط بسته چیتوز نمکی را گرفت جلوی صورتم. بعد پشت سرش را نگاه کرد.پشت سرش ایستگاه اتوبوس ابتدای خیابان هفت تیر بود.شلوغ بود.مثل انروزها ک راس 12وسی دقیقه تعطیل میشدیم از دبیرستان. ک ولوله بود تمام خیابان هفت تیر. ک پر بود از دخترکانی ک فرمهای سرمه ای داشتند ک سر وصداشان زیاد بود. ک خنده هاشان بلند و غصه هاشان کوچک بود. ک میدویدند برای اتوبوسی ک نه من کارت داشت و نه صندلیهای کافی برای نشستن!باد ارام تر شد.خاستم دست ببرم کاغذهای پخش و پلا شده را مرتب کنم ک دستم ب برگه ثبتنام دانشگاه خورد.مانتو قهوه ای ام تنم بود. اقای ت ک از ان اقای های مزخرف و بدچشم دانشکده بود خاست موهایم را بپوشانم.خاست انگشت سبابه ام را بکوبانم توی استامپ و بعد بکوبانم روی برگه ثبتنام.خاست امصا بزنم و اسمم را ب لاتین ثبت کنم با حروف بزرگ.بعد باید میرفتم طبقه چهارم ک ب اندازه طبقه هشتم یک ساختمان پله داشت و ب اندازه طبقه هشتم یک ساختمان ارتفاع داشت  ک ب اندازه یک ساختمان هشت طبقه اتاق داشت ولی خب ب اندازه یک ساختمان هشت طبقه ادم نداشت.چرخ خوردم توی کلاس 23.کوانتوم مکانیک2 داشتیم با استاد گروسی. ظهر بود ساعت 2تا4. کلاس 23 طبقه چهارم دانشکده فیزیک.گروسی داشت از شباهت تابع های کوانتومی میگفت از اینکه هیدروژن لعنتی را میشود بلخره لابلای این تابع گذاشت و محاسبه کرد یا باید مثل رحمی ک بدرد نمیخورد و ذارت ذارت خون کثیف و تمیز میدهد بیرون ,پرت کرد انطرف.زدم از کلاس بیرون.رفتم نشستم توی سکرت گاردن پشت مرکز کافها و ب ان پسر عینیکی و ریشی و قد کوتاهی ک چشمهای درشت مشکی داشت و صدایش مردانه و سکسی بود نگاه کردم.ان موقع ها انگار دوستش داشتم. ان موقع ها ک هنوز فاطا از ما اکیپ ما جدا نشده بود ک  برود دانشگاه ازاد شهرسازی بخاند. دستم را از روی کاغذهای پخش وپلای کف اتاق برداشتم. غذای روی گاز را هم زدم.برگشتم سمت اتاق اما بجایش ایستاده بودم درست وسط پردیس پنج انروزی ک شادی میخاست برای همیشه برگردد اهواز.چمدانش صورتی بود یک صورتی خوشرنگ ک صدای چرخهایش روی سیمانهای خابگاه تنها صدایی ست ک از انروز یادم مانده است و بعد لادن را محکم توی بغلش فشرد و درب تاکسی زرد رنگی ک مقصدش فرودگاه بود را کوباند.و نگاهم نکرد. و برنگشت از پشت پنجره سمند زردرنگ تاکسیرانی نگاهم کنم ک ببیند  اشکهام میریزد. ک دویدم یک چند متری را پشت تاکسی اما فایده نداشت.ک از انروزی ک شادی رفت خیلی چیزها از دانشکده رفت.خوراکهای بندری با خیارشور اضافه , دلسترهای طعم استوایی, لاکهای رنگی روی ناخنهام, ان تایم بودن سرکلاسهام, شلوغ بودن میز اخر تریای دانشکده نزدیک پنجره, و قدم زدنهای دونفره ..همهشان باهم رفتند...بعد روزها گذشت دانشگاه تمام شد.کارکردن برای بچه های حاشیه شهر جایش را گرفت. اصغر و نثاراحمد و جابر و فرید و کلاسهای سهشنبه خانه علم قلعه ساختمان جایش را گرفت. روش و فاطی و یک اکیپ سه نفره با شادیهای کوچک و غصه های متوسط و تلاشهای بزرگ جایش را گرفت.کارکردن توی طبقه منفی یک یک پاساژ شیک و بدون مشتری جایش را گرفت. جلسات و سرکشی ها و شناساییها و کوچه گردانها و مددکاری ها و کوره های اجرپزی و زندگی -واقعا زندگی- توی ثانیه های حاشیه جای دانشگاه و تمام متعلقاتش را گرفت.طلایی و دوردورهای توی شهر و حرفهایی ک شکل راز بود و پیتزاهای بدمزه و از دهان افتاده جایش را گرفت....خاستم دکمه سند را بزنم برای شیوار و کامنتم را سند کنم ک باد مقواهای روی دیوار را دوباره لرزاند. خاستم دست دراز کنم پنجره را ببندم ک باد زورش چربید ب نیروی دستهام.مقوای قرمز را از بالای ایینه فیروزه ای رنگ اتاقم کند و انداخت روی دستکتاپ لبتاپم.,روی مقوا با یک ماژیک سیاه رنگ نسبتا پهنی ک تاریخ انقضایش دو یا یکسال پیش بود ,شلخته اما تمیز نوشته بودم: هیچ وقت ادم تسلیم هیچ قصه ای نخاهم شد.

پنجره هنوز باز بود و باد  پرده های اتاقم را میتکاند...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۲
  • ۲۹۲ نمایش
  • مادام کاف