باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

باد ما را خاهد برد...

|زنی در من تمام کرده است|

در کوچه باد می اید!این ابتدای ویرانیست!

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ق.ظ

.....ب انتهای داستانها فکر میکنم و سوپ روی گاز را هم میزنم.ب سفیدی مطلقی ک روی در و دیوار خانه ی او نشسته فکر میکنم و سوپ روی گاز را هم میزنم.ب اینکه نتیجه ها از کجا آمده اند فکر میکنم و سوپ روی گاز را هم میزنم.کدام انتخاب احمد ختم شد ب مرگ ستاره,کدام انتخاب ستاره ختم شد ب خانه ی ایوب ,کدام انتخاب ایوب ختم شد ب نگه داشتن ستاره و کدام انتخاب من ختم شد ب ایستادن توی خانه ی مردی ک میخاهد عمیقا باورم کنم ک بسیار دوستم دارد...ب نتیجه ها فکر میکنم و انتهای داستان!ب انتهای داستان ستاره ,ب انتهای داستان ایوب, ب انتهای داستان خاهرم توی ایالتی دور ک هرشب غربت خاکستری رنگش را وصله میزند ب صدای همایون,وصله میزند ب صدای نامجو:ب پرتگاه غم رسیده گام های من!

سوپ روی گاز را هم میزنم,سرم را از پنجره های فیروزه ای رنگ یک خانه سفید بیرون میکشم و ب مرد میانسال ساختمان روبرو ک هرروز راس ساعت ده و چهل و پنج دقیقه صبح سیگار دابل هپینس چینی اش را آتش میزند خیره میشوم.یکبار بسته پستی اش را اشتباه آورده بودند درب ساختمان ما,کسی ناشیانه با یک قلم نسبتا پهن روی بسته نوشته بود:ما حاصل  انتخاب های اشتباه هستیم آقا!.حالا از آنروز خیره میشود توی چشمهای من,از همان فاصله ی نسبتا دور,و دود سیگارش را پرت میکند سمت چپ تراسش و باز خیره میشود روی چشمهای من و پک دیگر و باز خیره میشود روی چشمهای م...هربارک ته مانده سیگارش را زیرپا له میکند جمله کوتاهی را زمزمه میکند و درحالیکه  آخرین نگاهش رو ب من است درب تراس را پشت سرش میکوباند و تا فردا راس ساعت ده و چهل و پنج دقیقه صبح ک قرار است موهای جوگندمی اش توی فضا تاب بخورند از خانه بیرون نمیزند!

کسی کلیدش را توی قفل میچرخاند.بوی عطر آشنایی میپیچد لابلای بوی پرتقال خونی و مردی ک میخاهد باور کنم عمیقا دوستم دارد خودش را توی آغوشم می اندازد توی خانه ای سفید ک پنچره هایش فیروزه ای رنگ است.

صدای خنده میپیچد توی خانه ای بزرگ.صدای خنده ک از دهان احمد بیرون میزند و از صدای کلمات نامفهومی ک ستاره تکرار میکند.احمد غش میکند از خوشی,ستاره غش میکند از خنده.خانه ی سفید با بوی پرتقال خونی پر از عشق میشود و من باز یاد شبی می افتم ک با سینا مهیار هما و حمید روی پشتبام عمارت مادرجان هفت کثیف میزدیم ,بی انکه بدانیم فردایش خانه ی کَس ِ دیگری بوی خونه میگیرد,خنده های احمد روی مبل خانه ای سفید, رنگ ضجه میگیرد و صدای ستاره بعد از 18 سال زندگی برای همیشه خاموش میشود....

هنوز وقت هست.یاد فروغ می افتم ک انگار بغل گوشم تکرار میکند:ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز روز اول دیماه است من راز فصل ها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم...من مثل دانش اموزی ک درس هندسه اش را دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم ...پس احمد چه میشود؟احمد تنها نیست ستاره هست.صدای شیرین چهارماهگی ستاره پخش میشود توی خانه ی سفید رنگ.ستاره تنها نیست!من اما تنهام.اینرا امروز ک سوپ شلغم را روی گاز هم میزدم دست گیرم شد.من تنهام مثل مردی ک توی ساختمان روبرویی زندگی میکند...من تنهام مثل بوی نامانوس پرتقال خونی...تنها مثل کوچه ای ک در آن پسرانی ک ب من عاشق بودند هنوز با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر ب تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند ک یکشب او را باد با خود برد! ...

صبح روز بعد طوفان میشود!.....

 

 

پ.ن:قسمتی از یک داستان نسبتا بلند 

  • ۹۸/۱۰/۲۵
  • ۲۸۶ نمایش
  • مادام کاف

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">